!شرم ٬ شبنم‌ ٬ افتاده گی٬ رمه

آه ای حلزون ! از کوهستان فوجی بالا برو٬ ولی آرام آرام!

!شرم ٬ شبنم‌ ٬ افتاده گی٬ رمه

آه ای حلزون ! از کوهستان فوجی بالا برو٬ ولی آرام آرام!

اعتماد کن!

پارسال درست همین روز بود که چشم هایم گل مژه زد و من یکی یکی گل ها را چیدم برای تو ٬ اما خوب تو فرار کردی تا  خودِ آسمان و من هم رفتم وَرِ دلِ تنهایی ام و موهایش را هی بافتم و بافتم تا تو بدزدی اش که ندزدیدی. فقط پاورچین تا بالای دیوار خانه ی ما آمدی و نیوفتادی تا پاهایت کج شود.

حالا من اینجا چشم هایم برای تو سوسو می زند و حتی آخرین تابلوی سبز را نمی توانم ببینم ٬ چه برسد به اینکه تورا ببینم که زیرش ایستاده ای و برایم دست تکان می دهی...شاید هم تکان ندهی.

خلاصه من اینجا بدجوری دنیا را بغل گرفته ام...حالا چه با تو٬ چه بی تو!



پ.ن: احساس می کنم کاملا توانایی ام را برای دوست شدن با آدمها از دست داده ام.

آدمهایی از هر قماش.  آن هم درست الان که این همه به «دوست» احتیاج دارم.


پ.ن.ن: این جای جدیدی که می روم را یک دنیا دوست دارم . حتی اگر هیچ جا هم قبول نشوم.


پ.ن.ن.ن: دلم یک دریا آب خنک می خواهد.

پسری برای روزهای بهار نارنج

من پسری را می شناسم با چشمانی نه چندان آبی و موهایی نه دقیقا به رنگ گندمزار. قدی نه بلند و نگاهی معمولی. 

پسری که هر روز خدا با قدم های بلندش از باریکترین کوچه ی شهر می گذشت تا به جایی برود که من هرگز نفهمیدم و پی چیزی نمی گشت. 

و تنها یک روز از روزهای خدا ٬ میانه ی باریک ترین کوچه ی شهر روی دو زانو نشست و نفس عمیقی را به ریه هایش فرو داد و صورتش را به دیوار نمناک آنجا چسباند. ناگهان قدم ها و نگاه دختری را آرام ٬ آرام از دور شنید و چشمانش را به دنبالش دواند. دختری با نگاهی به رنگ گل شمعدانی و بویی ار بهار نارنج. 

آن روز میان او و دختر تازه چیزهایی گذشت که هیچ کس نمی داند. 

آن روز برای پسر شد بهترین روز دنیا و پس از آن هرگز دختر را ندید. 

از آن روز به بعد هر روز خدا پسر نه چندان زیبایی میانه ی باریک ترین کوچه ی شهر روی زانوهایش می نشیند و صورتش را به دیوار آن می چسباند اما هیچ دختر ی با نگاهی به رنگ گل شمعدانی و بوی بهار نارنج از باریک ترین کوچه ی شهر گذر نمی کند.  

 

 

پ.ن : متن قبل را نه من دوست دارم و نه خواننده های اینجا. 

مرسی از کسی که روی صندلی های کافه توی صورتم مستقیم نگاه کرد و گفت پست آخرت «بد» بود.

 

شاید جایی دیگر

کلید را در قفل در می چرخاند و در را باز می کند. از چهره اش غم را خواندن آسان ترین کار دنیاست. توی خانه اش چرخی میزند و سرِ آخر چار زانو روبروی آینه ی قدی اش می نشیند و به چشمان خودش زل می زند:

- نه کسی منتظر من است و نه مرا انتظار کسی. (به دور و برش نگاهی می اندازد.)اینجا تنها مانده ام ٬ تنهای تنها با فیلم هایم (فکر می کند.) کتاب هایم ٬ با این تقریبا دوست هایم (فکر می کند . انگار چیزی یادش می افتد.) با لباس های رنگی ام٬ شعرهایم ( چیزی انگار در نگاهش می دود که رنگی از لبخند دارد.)اتاقم...(از جایش بلند می شود و توی اتاقش می دود و از بالاترین طبقه ی کتابخانه اش جعبه ی سیاه رنگی را بر می دارد و به سینه اش می چشباند.) ساز دهنی ام٬ (صدایش کمی بلندتر شده.)گیتارم٬ عروسک هایم٬ با عکس هایم! (هیجان زده می شود ٬ دستهایش را به دو طرف باز می کند و می چرخد.) با این دنیای بی نظیـــــــــــــــــرم!






پ.ن۱: شبها صورتم را با شامپوی بچه ی جانسون می شویم از این همه که پوستم ترسوست.

از میان کف های صورتم که نفس می کشم حباب درست می شود. آن ها حباب هایی این همه بزرگ. دیشب آرزو کردم که ۵ ساله بودم و از ذوق این حباب های بزرگ به هوا می پریدم.



پ.ن۲: خوش آمدی به اینجا٬ به فکرم٬ ذکرم٬ به شبهایم ! خوش آمدی !

این منم که دستانم را برای تمام دنیا گشوده ام

در آستانه ی در ایستاده ای و باد دامنت را تکان تکان می دهد . با نگرانی زیادی تمام طول کوچه را نگاه می کنی و پی چیزی می گردی که نمی دانی چیست.

زنی که دست پسر ۴ــ۵ ساله ای را چسبیده برایت دست تکان می دهد و تو چیزی به یاد نمی آوری اما به او لبخند می زنی.

مرد رهگذری دزدکی زنانگی ات را انگار دید می زند و تو سرخ می شوی٬ تا زیر گلو. خودت را جمع می کنی . سرت گیج می رود و دهانت تلخ است. روی زمین می نشینی و به در تکیه می دهی و به ساعتت نگاه می کنی. تو حتی به یاد نمی آوری که دیر کرده یا نه.

سرت را به در می چسبانی و چشمانت را می بندی.

بغض عجیبی گلویت را فشار می دهد ٬رهایش می کنی و اشک های درشتت روی دامنت می نشیند و تو حتی به یاد نمی آوری برای چه این همه غمگینی.

خوب می دانی حاضری هرکاری برای داشتنش بکنی٬ داشتن کسی که از وجودش مطمئن نیستی.

باز بلند می شوی و تلاش می کنی تعادلت را حفظ کنی ٬ می ایستی و به جایی که نمی دانی کجاست چشم می دوزی. کسی از پشت سرت اسمت را صدا می زند. بر میگردی ٬ نمی شناسی اش ...نگاهش می کنی ٬ چشمانت را ریز می کنی ؛ خون به گونه هایت می دود!



پ.ن۱: حالا خوب می دانم که عقیم نیستم . حال آنکه بچه هایم هنوز نه زیبا هستند و نه باهوش.


پ.ن۲: از همین حالا حدس می زنم که نه حوصله و نه نبوغ نوشتن یک عیدانه و بهارانه ی درست و خوب و راضی کننده را داشته باشم.

پس همین الان برایتان می نویسم:

تا آخرین روز امسال هرروزتان بشود از بهترین های زندگی تان! تا برای من هم آرزویی نکرده باقی بماد برای اول سال بعد شما!


زندگی می گوید اما باز باید زیست...

ببین! 

بازی اینجوریه که من با همه ی سرعتم می دوم طرف اون چوبه. میبینیش اونجا؟ 

آخه می دونی من این چوبو خیلی دوست دارم . وقتی ۷ سالم بود روی زمین پیداش کردم . خ یلی خوشگل بود اون موقع ٬ منم کردمش تو خاک و فکر کردم که می شه یه درخت. باورت نمی شه ٬ هر روز صبح تا چشامو باز می کردم میومدم بهش آب می دادم ٬ عصرها هم براش ساز می زدم . آخه من اون موقع ها بلد بودم ساز دهنی بزنم. الان دیگه یادم رفته .یه آهنگی بود که  عا شقش بودم ٬ اسمش...اسمش...مثل اینکه یادم نمیاد . 

زمستونا روش پلاستیک می کشیدم که مثلا سرما نخوره  . ظهرا هم ناهارمو میاوردم کنارش و می خوردم . براش کتابم می خوندم . فک کنم ۱۰۰ بار یا شایدم بیشتر شازده کوچولو رو براش  خونده بودم ٬ آخه خیلی دوسش داشت. 

 اما هیچ وقت براش هیچ اسمی نذاشتم ٬ هیچ وقت هم اسم خودمو بهش نگفتم . 

 شده بود بهتریم و قشنگترین دوستم . 

تا اینکه همین دیروز یهو غرق شکوفه شد! 

  

 

   

 

پ . ن :  

برای جی . دی سلینجر عزیز! 

همیشه دیرم می شود برای حرف زدن. 

 

همه ی دنیا هم بگویند مرده ای برای من که نوشته های تورا نفس کشیده ام دستِ کمِ دستِ کم تا آخر پانزده داستان نخوانده ات و تا آخر آن روزی که نامت را به یاد می آورم زنده ی زنده ای! 

 

 

سلینجر عزیزم: 

این را برای تو می نویسم...برای خودِ خودت. 

اینجا و آنجا می گویند مرده ای٬ تو جواب نامه ام را بده تا باورم کنند که زنده ای!

  

گفته بودم چو بیایی...

زنگ در را که می زنم مثل همیشه صدای گام های بلندش را می شنوم. چند ثانیه ای پشت در ایستاد و انگار گوشش را به در فشار داد. در را باز کرد. 

سلام نکردم. دستم را محکم فشرد. 

توی اتاقش که رفتم روی بزرگترین مبل خانه اش می نشینم٬ مثل همیشه. 

می نشیند روبروی من و کتابی را ورق می زند و زیر لب غر می زند که یادش نمی آید که کتاب را خوانده یا نه. چند دقیقه ای چنان می نشیند که انگار من آنجا نیستم . 

بعد بلند می شود و گیتارش را می آورد٬ مینشیند و کوک سیمهایش را عوض می کند. 

میگوید : «برات Miller Dance رو میزنم. » و مثل همیشه اسم دِفایا را اشتباه می گوید . 

تمام فراز و نشیب های قطعه را آنقدر خوب می زند که نمی فهمم کل آهنگ را دو بار بی وقفه می زند. 

آهنگ را که تمام می کند برایش دست نمی زنم . اما خوب می داند که خیلی ساز زدنش را دوست دارم. 

بلند می شود و می رود از توی یخچالش یک لیوان شیر برایم می آورد ٬ بدون اینکه بپرسد که دوست دارم یا نه . و من هیچ وقت خدا برایش توضیح نمی دهم که من شیر دوست ندارم! 

 

 

پ.ن : روزی کسی بود که مرا بانوی گیسو کلاغی صدا میزد و با صدای بلند می خندید. 

حال می خواهم نباشد . می خواهم مرا به نام نخواند. 

کاش اینجا نیاید٬ اما اگر آمد: 

دوست روزهای گذشته! خوب باش! خوش باش! فقط...فقط مرا به نام نخوان! 

 

بعد نوشت: چیزی که توی پ.ن نوشتم هیچ ارتباطی با متن نداره.

راز روزهای واقعی

زن حدود ۳۰ ساله به نظر می رسد ٬ قد بلندی دارد و پارچه ی قرمز بزرگی را مثل شنل دور خودش پیچیده و روبه روی صحنه روی مبل پشت بلندی نشسته و پاهایش را جمع کرده و ناخن های دستش را سوهان می کشد. 

کنار مبل ٬ روی زمین پسر ریز نقشی پشت به مبل تکیه داده و زانوهایش را بغل کرده. ۱۷ــ ۱۸ ساله به نظر می رسد. 

زن : تو که مدام می گویی بنویس می مردی یک بار هم می گفتی از چه بنویسم؟! 

پسر : [شانه بالا می اندازد و اطرافش را خوب نگاه می کند.] این همه چیز : آب ٬ هوا ٬ مگس [سعی می کند مگسی را توی هوا بگیرد.] 

زن : آخر آب و هوا که جذابیتی برای کسی ندارد مگس هم [صورتش را در هم می کشد.] کثیف نیست؟! 

پسر : [سرش را به سمت زن بر می گرداند و چشمانش را گشاد می کند.] منظورم که دقیقا همین چنتا نبود خوب! [سرش را می خاراند.] اصلا یه چیز غیر واقعی بنویس . 

زن : تو که خوب می دانی من نمی تونم از چیزهایی که ندیدم بنویسم. [مکث می کند٬ یکهو از جا می پرد و روی زمین مقابل پسر می نشیند و دستانش را می گیرد.] می دانی ... داشتم به یک اتفاق عجیب فکر می کردم . مثلا یک پسر جوان که دستهایش زا از دست می دهد. [پسر به دستهایش نگاه می کند.] همیشه فکر می کردم آدم بدون دست چطور زندگی می کند.[به سرعت پلک می زند.] ها؟! خوب می شود٬ نه؟ 

پسر : [کمی انگار رنجیده.] دستام؟ نه! آخه اونوقت کی خاک باغچه رو عوض کنه؟ 

زن : خواهش می کنم! اینجوری عالی می شود. اصلا هرجه تو بگویی بهت می دهم. ها؟ 

پسر [کمی ذوق کرده.] : باشه. اما فقط یه دستم ها! [کمی فکر می کند.] تو گفتی هرچی بخوام؟! 

زن : هرچه تو بگویی. 

[پسر فکر می کند و در گوش زن چیزی می گوید. در گوشی حرف زدشان حدود ۱ دقیقه می شود. تمام که می شود زن کمی اخم می کند٬ مدت طولانی ای فکر می کند .]  

زن : قبول٬ اما باید یادت باشد که چیز زیادی خواستی. 

[پسر پیروز نگاهش می کند. زن از جایش بلند می شود و دست پسر را می گیرد و از صحنه بیرون می روند.] 

 

پ.ن۱ : کسی می گفت می نویسم پس هستم!  

پ.ن۲ : دیروز رفتم انقلاب ٬ توی تاکسی صندلی عقب نشسته بود. احساس کردم زیر صندلی راننده یه چیز زنده هست. خیـــــــــــــــــــــــلی ترسیدم. کاش انقدر از موجودات زنده نمی ترسیدم!!!!

 پ.ن۴ : آهای کسایی که لینک فیلم پیشنهادی رو باز کردید! اگه سوالی دارید...یا اگه دیدید و نظری دارید... اینجا بهم بگید. 

پ.ن۵ : شماره ی ۳ ندارم...ینی داشتم اما پاکش کردم...می خوام بذارم لااقل یه عدد داشته باشه خوب! 

زیباترین مرد دنیا

حالا دیگر نمی دانست چه مدت است که جلوی آینه به دست های رنگی اش چشم دوخته. به بدن مردانه اش خوب نگاه می کند . اما کاملا مطمئن است که او (خودش) زن میانسالی است که روزها روی صندلی داخل ایوان بزرگش لم می دهد ٬ بادبزن طلایی رنگی را در دستش می گیرد٬پای راستش را روی پای چپش می اندازد و بادبزن را جلوی صورتش می گیرد ٬ که  از پشت آنفقط چشمانش پیداست. 

از خانه بیرون می زند و به نزدیکترین کافه می رود و روی اولین صندلی خالی ای که پیدا می کند می نشیند و چای آلبالو سفارش می دهد. چند دقیقه ای بی حرکت می نشیند و دستانش را روی بخار گرم چای می گیرد٬ جرعه ای از آن می نوشد ٬ ناگهان انگار یاد کار مهمی می افتد. مشتی پول از جیبش بیرون می کشد و روی میز می گذارد و به سمت در کافه تقریبا می دود . 

به خانه اش که می رسد به اتاق کارش می رود٬ از روی پایه ی بوم نقاشی اش ٬ بوم نقاشی شده ای را بی اعتنا بر می دارد و به جایش بوم سفیدی می گذارد و شروع به کشیدن نقاشی جدیدی می کند . 

کنار بوم های نقاشی شده ی روی زمین بوم تازه واردی است که نقش زن میانسالی را دارد که روی صندلی در ایوان بزرگی نشسته ٬ پای راستش را روی پای چپش انداخته و بادبزن طلایی رنگی را جلوی صورتش گرفته که فقط چشمانش از پشت آن پیداست.

پیرزن حدود ۷۰ــ۸۰ ساله به نظر می رسد. گوشه ی خیابان در کورترین نقطه ی آن نشسته و بی اینکه چیزی بگوید دست فروشی می کند .

به سمتش می روم و سرک می کشم: 

پیرتر از چیزی است که حدس می زدم...موهای کم پشت اش رنگ حنا دارد٬ دستانش پر است از لکه های قهوه ای و یک جای سوختگی روی مچ دست چپش. 

وسایلی که می فروشد را نگاه می کنم٫ ناگهان چیز آشنایی نگاهم را می دزدد: 

قسمتی از جسم من آنجاست! 

اما هرچه می کنم نمی فهمم چیست از من که آنجا حراج شده. دستم را روی صورتم می کشم٬ نه اینجا همه چیز سرجایش است. دردی هم جایی ندارم. اما خوب می دانم این جنس کوچک که آنجاست قسمتی از جسم من است. 

جرات می کنم و سمت بساط بی رونقش می روم. هیچکس جز من آنجا نسیت و پیرزن بی خیال و مطمئن روی زمین نشسته. نزدیکش می ایستم٬ می پرسم : « این چند؟ » و با دست جسم تک افتاده را نشان می دهم. 

نگاهم می کند٬ چشمانش را ریز می کند و ناگهان انگار از خشمی شدید می لرزد٬ دستش را دراز می کند و جنسی را که نشان داده ام را از روی زمین می قاپد و لای چادر رنگ و وارنگش اش می چپاند و بی اینکه نگاهم کند می گوید :« کدام؟ » 

بی حالت نگاهش می کنم . روی بساطش خم می شود و چهار طرف پارچه را روی هم جمع می کند و به زحمت از جایش بلند می شود و بی اینکه نگاهم کند می گوید : « من اصلا دیگه بساط ندارم .»  و لنگ لنگان دور می شود. 

بدنم کمی می لرزد ٬ همان جا روی زمین می نشینم. احساس کسی را دارم که نیمی ار جسمش را پیرزن دست فروش ۷۰ ــ۸۰ ساله ای لای بقچه ی زرد رنگش برده باشد!   

 

 

پ.ن : گاهی می خواهم تمام مرزها و چارچوب ها را در هم شکنم ! 

 

بعد نوشت : آنها که این پست را خوانده اند...نگاهی به کامنت ها بیاندازند...مرسی!

تمام من !

 

 

صدای جیغ یک مرغ دریایی و بوی چوب سوخته٫ تلاش من برای زنده ماندن پیش از اینکه زاده شوم . 

اینجا بوی خون سوخته می آید و بوی تازگی خشکیده ای که طول می کشد تا به زبان آید. 

دستان بیچاره ی من که این همه تلاش می کنند تا بنویسند. 

بوی خون تازه می آید . خون تازه ای که راهش را به رگ هایم پیدا می کند.

  

***

 

 

دختر دستانش را توی آب دریا می شوید ٬ آنها را به بینی اش نزدیک می کند...زیر لب می گوید : بوی چوب سوخته می دهد. و چوب تازه ی دیگری را در آتش می اندازد. 

روی ماسه ها دراز می کشد و با نوک انگشتانش خطی روی ماسه ها می کشد و خطی دیگر که قبلی را قطع می کند و با صدای بلند نفسش را بیرون می دهد . به سمت چپش می چرخد و بی اینکه بلند شود دفتر سبز رنگی را بیرون می کشد و از خط دوم می نویسد:  

 

صدای جیغ یک مرغ دریایی و بوی ... 

 

پ.ن : هر چه می کنم که تازه شوم نمی شود دل از این آهنگ کهنه کند...نمی توانم!