حالا دیگر نمی دانست چه مدت است که جلوی آینه به دست های رنگی اش چشم دوخته. به بدن مردانه اش خوب نگاه می کند . اما کاملا مطمئن است که او (خودش) زن میانسالی است که روزها روی صندلی داخل ایوان بزرگش لم می دهد ٬ بادبزن طلایی رنگی را در دستش می گیرد٬پای راستش را روی پای چپش می اندازد و بادبزن را جلوی صورتش می گیرد ٬ که از پشت آنفقط چشمانش پیداست.
از خانه بیرون می زند و به نزدیکترین کافه می رود و روی اولین صندلی خالی ای که پیدا می کند می نشیند و چای آلبالو سفارش می دهد. چند دقیقه ای بی حرکت می نشیند و دستانش را روی بخار گرم چای می گیرد٬ جرعه ای از آن می نوشد ٬ ناگهان انگار یاد کار مهمی می افتد. مشتی پول از جیبش بیرون می کشد و روی میز می گذارد و به سمت در کافه تقریبا می دود .
به خانه اش که می رسد به اتاق کارش می رود٬ از روی پایه ی بوم نقاشی اش ٬ بوم نقاشی شده ای را بی اعتنا بر می دارد و به جایش بوم سفیدی می گذارد و شروع به کشیدن نقاشی جدیدی می کند .
کنار بوم های نقاشی شده ی روی زمین بوم تازه واردی است که نقش زن میانسالی را دارد که روی صندلی در ایوان بزرگی نشسته ٬ پای راستش را روی پای چپش انداخته و بادبزن طلایی رنگی را جلوی صورتش گرفته که فقط چشمانش از پشت آن پیداست.
سلام... داستانک قشنگی بود.... لذت بردم
ایده ای مثل این رو سال ها قبل توی داستان ترجمه شده ای توی مجله ای خونده بودم...اما اون یک جور دیگه بود...
به هر حال ممنونم برای داستان
سلام دوست عزیز وبلاگ بسیار خوبی داری . لطفا یه سری هم به سایت من بزن
عجیب نیست...گاهی آدم باید به گاه چیزی باهاش برخورد کنه تا ببینه...شاید تو هم اونشب دلت فاحشه ای مست میخواسته...
داستانهات ایده های خوبی دارن...خصوصا اون قبلی...روان مینویسی...فقط کمی فضا سازی بیشتر میتونه ازشون کارای بسیار خوبی بسازه...البته الانم دوسشون دارم... زنی که روی ایوان نشسته رو بسیار خوب توصیف کردی...
دوست دارم بیشتر با کارات آشنا بشم...بجز اینا بازم کار دیگه ای داری؟
خوب باشی
گل سانای عزیز
http://www.niazmandi.com آگهی رایگان و تبلیغات رایگان در سایت نیازمندی ایران
مرگ حضوری ناپیداست در دل زندگی
ممنون و سپاس
شادی . . .
بالایی
درست وقتی اومدی که دارم میرم ...
سلام....
آمده بودید توی وبلاگ من و درباره لذت بردن از متن پرسیده بودید...
مشکل این سرور شما آن است که جای نظر خصوصی ندارد... اگر می شود ایمیل خودتان را به من بدهید...
حالم خوب نیست اینروزها.
ببخش.
سلام دوست من .ممنون میشم سری به من بزنی.با شعری تازه در خدمتم.
و من خود را از چشم تو می بینم !!!
---
از اون متنهای بود که روند داستانیش رو می پسندم
این هم راز تازه ای است که تو برملا کرده ای! راز دار باش... نمی شود... هر داستانی ژرده از جهانی بر می دارد که هست و نیست... چه می گویم من
بی خیال
...
آفرین... همه اش بنویس
در قالب فلش فیکشن کار خوبی بود . مخصوصا اون دستفروش . اما به نظرم تو این جور کارها شاید بهترباشه رئال تر بنویسی . اون جوری سخت البته . کمتر هم رو هست . آشکارا نیست . انگار یه عکس گرفته ای از یه لحظه گذرای زندگی . یه چیز دیگه تو این جور داستان ها چون زمان و قالبت کمه باید تا میتونی حذف کنی . زائدات رو دور بریزی .
آینه،
بوسه،
و کسی که همیشه اشکش روان است.
سلام. زیبا بود و غریب.با شعری تازه در خدمتم.
کم کم دارم با نوشتارت آشنا می شم. اولین مشخصه شون برای من دخترونه و مودب بودنشونه. دومیشون تصویرهای غربیه. مثل یک جفت کفش روی یک تل برف. یا یک پیرمرد که پیپ می کشه و هیزم می شکنه و...
سومیش شوق تو برای استفاده از تکنیک های عامه پسنده. تو به شوق ارائه ی یک تکنیک یک داستانک می نویسی. یعنی تکنیک برای داستانک تو نیست. داستان برای تکنیک توئه. این یعنی ضعف. یعنی فخر فروختن نویسنده.
کلا نوشته های خوبی هستند اینا. ولی برای تمرین ها کلاس های داستان نویسی. یعنی بیشترشون در حد اتود باقی موندند. اتود به معنای یک ایده ی خوب برای یک داستان پخته.
اگه چیزی دستگیرم نشه؟؟؟ باید چیکار کنم؟؟؟؟ هوم؟؟؟
شاد زی...