من پسری را می شناسم با چشمانی نه چندان آبی و موهایی نه دقیقا به رنگ گندمزار. قدی نه بلند و نگاهی معمولی.
پسری که هر روز خدا با قدم های بلندش از باریکترین کوچه ی شهر می گذشت تا به جایی برود که من هرگز نفهمیدم و پی چیزی نمی گشت.
و تنها یک روز از روزهای خدا ٬ میانه ی باریک ترین کوچه ی شهر روی دو زانو نشست و نفس عمیقی را به ریه هایش فرو داد و صورتش را به دیوار نمناک آنجا چسباند. ناگهان قدم ها و نگاه دختری را آرام ٬ آرام از دور شنید و چشمانش را به دنبالش دواند. دختری با نگاهی به رنگ گل شمعدانی و بویی ار بهار نارنج.
آن روز میان او و دختر تازه چیزهایی گذشت که هیچ کس نمی داند.
آن روز برای پسر شد بهترین روز دنیا و پس از آن هرگز دختر را ندید.
از آن روز به بعد هر روز خدا پسر نه چندان زیبایی میانه ی باریک ترین کوچه ی شهر روی زانوهایش می نشیند و صورتش را به دیوار آن می چسباند اما هیچ دختر ی با نگاهی به رنگ گل شمعدانی و بوی بهار نارنج از باریک ترین کوچه ی شهر گذر نمی کند.
پ.ن : متن قبل را نه من دوست دارم و نه خواننده های اینجا.
مرسی از کسی که روی صندلی های کافه توی صورتم مستقیم نگاه کرد و گفت پست آخرت «بد» بود.