!شرم ٬ شبنم‌ ٬ افتاده گی٬ رمه

آه ای حلزون ! از کوهستان فوجی بالا برو٬ ولی آرام آرام!

!شرم ٬ شبنم‌ ٬ افتاده گی٬ رمه

آه ای حلزون ! از کوهستان فوجی بالا برو٬ ولی آرام آرام!

زیباترین مرد دنیا

حالا دیگر نمی دانست چه مدت است که جلوی آینه به دست های رنگی اش چشم دوخته. به بدن مردانه اش خوب نگاه می کند . اما کاملا مطمئن است که او (خودش) زن میانسالی است که روزها روی صندلی داخل ایوان بزرگش لم می دهد ٬ بادبزن طلایی رنگی را در دستش می گیرد٬پای راستش را روی پای چپش می اندازد و بادبزن را جلوی صورتش می گیرد ٬ که  از پشت آنفقط چشمانش پیداست. 

از خانه بیرون می زند و به نزدیکترین کافه می رود و روی اولین صندلی خالی ای که پیدا می کند می نشیند و چای آلبالو سفارش می دهد. چند دقیقه ای بی حرکت می نشیند و دستانش را روی بخار گرم چای می گیرد٬ جرعه ای از آن می نوشد ٬ ناگهان انگار یاد کار مهمی می افتد. مشتی پول از جیبش بیرون می کشد و روی میز می گذارد و به سمت در کافه تقریبا می دود . 

به خانه اش که می رسد به اتاق کارش می رود٬ از روی پایه ی بوم نقاشی اش ٬ بوم نقاشی شده ای را بی اعتنا بر می دارد و به جایش بوم سفیدی می گذارد و شروع به کشیدن نقاشی جدیدی می کند . 

کنار بوم های نقاشی شده ی روی زمین بوم تازه واردی است که نقش زن میانسالی را دارد که روی صندلی در ایوان بزرگی نشسته ٬ پای راستش را روی پای چپش انداخته و بادبزن طلایی رنگی را جلوی صورتش گرفته که فقط چشمانش از پشت آن پیداست.

پیرزن حدود ۷۰ــ۸۰ ساله به نظر می رسد. گوشه ی خیابان در کورترین نقطه ی آن نشسته و بی اینکه چیزی بگوید دست فروشی می کند .

به سمتش می روم و سرک می کشم: 

پیرتر از چیزی است که حدس می زدم...موهای کم پشت اش رنگ حنا دارد٬ دستانش پر است از لکه های قهوه ای و یک جای سوختگی روی مچ دست چپش. 

وسایلی که می فروشد را نگاه می کنم٫ ناگهان چیز آشنایی نگاهم را می دزدد: 

قسمتی از جسم من آنجاست! 

اما هرچه می کنم نمی فهمم چیست از من که آنجا حراج شده. دستم را روی صورتم می کشم٬ نه اینجا همه چیز سرجایش است. دردی هم جایی ندارم. اما خوب می دانم این جنس کوچک که آنجاست قسمتی از جسم من است. 

جرات می کنم و سمت بساط بی رونقش می روم. هیچکس جز من آنجا نسیت و پیرزن بی خیال و مطمئن روی زمین نشسته. نزدیکش می ایستم٬ می پرسم : « این چند؟ » و با دست جسم تک افتاده را نشان می دهم. 

نگاهم می کند٬ چشمانش را ریز می کند و ناگهان انگار از خشمی شدید می لرزد٬ دستش را دراز می کند و جنسی را که نشان داده ام را از روی زمین می قاپد و لای چادر رنگ و وارنگش اش می چپاند و بی اینکه نگاهم کند می گوید :« کدام؟ » 

بی حالت نگاهش می کنم . روی بساطش خم می شود و چهار طرف پارچه را روی هم جمع می کند و به زحمت از جایش بلند می شود و بی اینکه نگاهم کند می گوید : « من اصلا دیگه بساط ندارم .»  و لنگ لنگان دور می شود. 

بدنم کمی می لرزد ٬ همان جا روی زمین می نشینم. احساس کسی را دارم که نیمی ار جسمش را پیرزن دست فروش ۷۰ ــ۸۰ ساله ای لای بقچه ی زرد رنگش برده باشد!   

 

 

پ.ن : گاهی می خواهم تمام مرزها و چارچوب ها را در هم شکنم ! 

 

بعد نوشت : آنها که این پست را خوانده اند...نگاهی به کامنت ها بیاندازند...مرسی!