-
اعتماد کن!
دوشنبه 21 تیرماه سال 1389 19:44
پارسال درست همین روز بود که چشم هایم گل مژه زد و من یکی یکی گل ها را چیدم برای تو ٬ اما خوب تو فرار کردی تا خودِ آسمان و من هم رفتم وَرِ دلِ تنهایی ام و موهایش را هی بافتم و بافتم تا تو بدزدی اش که ندزدیدی. فقط پاورچین تا بالای دیوار خانه ی ما آمدی و نیوفتادی تا پاهایت کج شود. حالا من اینجا چشم هایم برای تو سوسو می...
-
پسری برای روزهای بهار نارنج
یکشنبه 2 خردادماه سال 1389 21:32
من پسری را می شناسم با چشمانی نه چندان آبی و موهایی نه دقیقا به رنگ گندمزار. قدی نه بلند و نگاهی معمولی. پسری که هر روز خدا با قدم های بلندش از باریکترین کوچه ی شهر می گذشت تا به جایی برود که من هرگز نفهمیدم و پی چیزی نمی گشت. و تنها یک روز از روزهای خدا ٬ میانه ی باریک ترین کوچه ی شهر روی دو زانو نشست و نفس عمیقی را...
-
شاید جایی دیگر
چهارشنبه 18 فروردینماه سال 1389 03:51
کلید را در قفل در می چرخاند و در را باز می کند. از چهره اش غم را خواندن آسان ترین کار دنیاست. توی خانه اش چرخی میزند و سرِ آخر چار زانو روبروی آینه ی قدی اش می نشیند و به چشمان خودش زل می زند: - نه کسی منتظر من است و نه مرا انتظار کسی. (به دور و برش نگاهی می اندازد.)اینجا تنها مانده ام ٬ تنهای تنها با فیلم هایم (فکر...
-
این منم که دستانم را برای تمام دنیا گشوده ام
جمعه 21 اسفندماه سال 1388 13:37
در آستانه ی در ایستاده ای و باد دامنت را تکان تکان می دهد . با نگرانی زیادی تمام طول کوچه را نگاه می کنی و پی چیزی می گردی که نمی دانی چیست. زنی که دست پسر ۴ــ۵ ساله ای را چسبیده برایت دست تکان می دهد و تو چیزی به یاد نمی آوری اما به او لبخند می زنی. مرد رهگذری دزدکی زنانگی ات را انگار دید می زند و تو سرخ می شوی٬ تا...
-
زندگی می گوید اما باز باید زیست...
جمعه 16 بهمنماه سال 1388 22:46
ببین! بازی اینجوریه که من با همه ی سرعتم می دوم طرف اون چوبه. میبینیش اونجا؟ آخه می دونی من این چوبو خیلی دوست دارم . وقتی ۷ سالم بود روی زمین پیداش کردم . خ یلی خوشگل بود اون موقع ٬ منم کردمش تو خاک و فکر کردم که می شه یه درخت. باورت نمی شه ٬ هر روز صبح تا چشامو باز می کردم میومدم بهش آب می دادم ٬ عصرها هم براش ساز...
-
گفته بودم چو بیایی...
جمعه 11 دیماه سال 1388 20:31
زنگ در را که می زنم مثل همیشه صدای گام های بلندش را می شنوم. چند ثانیه ای پشت در ایستاد و انگار گوشش را به در فشار داد. در را باز کرد. سلام نکردم. دستم را محکم فشرد. توی اتاقش که رفتم روی بزرگترین مبل خانه اش می نشینم٬ مثل همیشه. می نشیند روبروی من و کتابی را ورق می زند و زیر لب غر می زند که یادش نمی آید که کتاب را...
-
راز روزهای واقعی
پنجشنبه 19 آذرماه سال 1388 00:09
زن حدود ۳۰ ساله به نظر می رسد ٬ قد بلندی دارد و پارچه ی قرمز بزرگی را مثل شنل دور خودش پیچیده و روبه روی صحنه روی مبل پشت بلندی نشسته و پاهایش را جمع کرده و ناخن های دستش را سوهان می کشد. کنار مبل ٬ روی زمین پسر ریز نقشی پشت به مبل تکیه داده و زانوهایش را بغل کرده. ۱۷ــ ۱۸ ساله به نظر می رسد. زن : تو که مدام می گویی...
-
زیباترین مرد دنیا
جمعه 29 آبانماه سال 1388 18:56
حالا دیگر نمی دانست چه مدت است که جلوی آینه به دست های رنگی اش چشم دوخته. به بدن مردانه اش خوب نگاه می کند . اما کاملا مطمئن است که او (خودش) زن میانسالی است که روزها روی صندلی داخل ایوان بزرگش لم می دهد ٬ بادبزن طلایی رنگی را در دستش می گیرد٬پای راستش را روی پای چپش می اندازد و بادبزن را جلوی صورتش می گیرد ٬ که از...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 آبانماه سال 1388 13:44
پیرزن حدود ۷۰ــ۸۰ ساله به نظر می رسد. گوشه ی خیابان در کورترین نقطه ی آن نشسته و بی اینکه چیزی بگوید دست فروشی می کند . به سمتش می روم و سرک می کشم: پیرتر از چیزی است که حدس می زدم...موهای کم پشت اش رنگ حنا دارد٬ دستانش پر است از لکه های قهوه ای و یک جای سوختگی روی مچ دست چپش. وسایلی که می فروشد را نگاه می کنم٫ ناگهان...
-
تمام من !
چهارشنبه 29 مهرماه سال 1388 09:48
صدای جیغ یک مرغ دریایی و بوی چوب سوخته٫ تلاش من برای زنده ماندن پیش از اینکه زاده شوم . اینجا بوی خون سوخته می آید و بوی تازگی خشکیده ای که طول می کشد تا به زبان آید. دستان بیچاره ی من که این همه تلاش می کنند تا بنویسند. بوی خون تازه می آید . خون تازه ای که راهش را به رگ هایم پیدا می کند. *** دختر دستانش را توی آب...