!شرم ٬ شبنم‌ ٬ افتاده گی٬ رمه

آه ای حلزون ! از کوهستان فوجی بالا برو٬ ولی آرام آرام!

!شرم ٬ شبنم‌ ٬ افتاده گی٬ رمه

آه ای حلزون ! از کوهستان فوجی بالا برو٬ ولی آرام آرام!

راز روزهای واقعی

زن حدود ۳۰ ساله به نظر می رسد ٬ قد بلندی دارد و پارچه ی قرمز بزرگی را مثل شنل دور خودش پیچیده و روبه روی صحنه روی مبل پشت بلندی نشسته و پاهایش را جمع کرده و ناخن های دستش را سوهان می کشد. 

کنار مبل ٬ روی زمین پسر ریز نقشی پشت به مبل تکیه داده و زانوهایش را بغل کرده. ۱۷ــ ۱۸ ساله به نظر می رسد. 

زن : تو که مدام می گویی بنویس می مردی یک بار هم می گفتی از چه بنویسم؟! 

پسر : [شانه بالا می اندازد و اطرافش را خوب نگاه می کند.] این همه چیز : آب ٬ هوا ٬ مگس [سعی می کند مگسی را توی هوا بگیرد.] 

زن : آخر آب و هوا که جذابیتی برای کسی ندارد مگس هم [صورتش را در هم می کشد.] کثیف نیست؟! 

پسر : [سرش را به سمت زن بر می گرداند و چشمانش را گشاد می کند.] منظورم که دقیقا همین چنتا نبود خوب! [سرش را می خاراند.] اصلا یه چیز غیر واقعی بنویس . 

زن : تو که خوب می دانی من نمی تونم از چیزهایی که ندیدم بنویسم. [مکث می کند٬ یکهو از جا می پرد و روی زمین مقابل پسر می نشیند و دستانش را می گیرد.] می دانی ... داشتم به یک اتفاق عجیب فکر می کردم . مثلا یک پسر جوان که دستهایش زا از دست می دهد. [پسر به دستهایش نگاه می کند.] همیشه فکر می کردم آدم بدون دست چطور زندگی می کند.[به سرعت پلک می زند.] ها؟! خوب می شود٬ نه؟ 

پسر : [کمی انگار رنجیده.] دستام؟ نه! آخه اونوقت کی خاک باغچه رو عوض کنه؟ 

زن : خواهش می کنم! اینجوری عالی می شود. اصلا هرجه تو بگویی بهت می دهم. ها؟ 

پسر [کمی ذوق کرده.] : باشه. اما فقط یه دستم ها! [کمی فکر می کند.] تو گفتی هرچی بخوام؟! 

زن : هرچه تو بگویی. 

[پسر فکر می کند و در گوش زن چیزی می گوید. در گوشی حرف زدشان حدود ۱ دقیقه می شود. تمام که می شود زن کمی اخم می کند٬ مدت طولانی ای فکر می کند .]  

زن : قبول٬ اما باید یادت باشد که چیز زیادی خواستی. 

[پسر پیروز نگاهش می کند. زن از جایش بلند می شود و دست پسر را می گیرد و از صحنه بیرون می روند.] 

 

پ.ن۱ : کسی می گفت می نویسم پس هستم!  

پ.ن۲ : دیروز رفتم انقلاب ٬ توی تاکسی صندلی عقب نشسته بود. احساس کردم زیر صندلی راننده یه چیز زنده هست. خیـــــــــــــــــــــــلی ترسیدم. کاش انقدر از موجودات زنده نمی ترسیدم!!!!

 پ.ن۴ : آهای کسایی که لینک فیلم پیشنهادی رو باز کردید! اگه سوالی دارید...یا اگه دیدید و نظری دارید... اینجا بهم بگید. 

پ.ن۵ : شماره ی ۳ ندارم...ینی داشتم اما پاکش کردم...می خوام بذارم لااقل یه عدد داشته باشه خوب! 

نظرات 11 + ارسال نظر
q.s پنج‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:31 ب.ظ

سلام...
راستش من از نمایشنامه نه خوشم می آید و نه سر رشته ای توی آن دارم.. اما این نوشته نسبت به نوشته ی قبل خیلی پخته تر بود... هم از لحاظ پرداخت و هم از لحاظ موضوع...
باز هم بنویسید... خیلی خوب بود... باز همان بحث لذت...

حمیدرضا جمعه 20 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:43 ب.ظ http://back-to-the-future.blogfa.com

سلام
مرسی دوست عزیز که باز هم به صفحه خط خطی شده من اومدی
«آخه اونوقت کی خاک باغچه رو عوض کنه؟ » برای من کلی معنا داشت...
زیبا بود

مهرداد جمعه 20 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:10 ب.ظ http://hatch.blogfa.com

این یکی رو نفهمیدم...آخر ماجرا بیش از حد گنگ بود...باید راهنمایی کنی تا روشن شه...
اینکه خوب مینویسی شکی درش نیست...ایده های خوبی داری، خوب پرداخت میتونی بکنی و خیلی چیزها...تنها کاری که باید بکنی نوشتنه، چون نوشتن تنها راهیه که میشه از طریقش خوب نوشت...
ضمنا من مدتیه وبلاگم را به ندرت به روز میکنم...اما کارم رو ترک نکردم و مینویسم... فقط شاعر نیستم ...همین
بنویس و خبرم کن...
خوب ...خوش...بلند باشی...
.

شاه آمفاکتوس سوم شنبه 21 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 04:07 ق.ظ http://8hellion8.blogfa.com

برداشت یک
پنجره ای هست اما / دستی نیست / که آن را باز کند
۲
پنجراه ای نیست اما / دستی هست / که آن را باز کند
۳
دست مرده است

زندگی یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:31 ب.ظ http://www.bciven.blogspot.com/

با خوندن پستات تا انتهای این صفحه ، هرکدومشون یه تصویر برام داشت...نوشته هات خیلی قشنگن.آفرین!

احسان دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:51 ق.ظ

سلام
مرسی، بد نیستم. فعلن قصد ندارم بیام،آرامشمو میریزه به هم
لطف کردی سر زدی، حالا تو همین بلاگم هستم،خواستی سر بزن
موفق باشی

امید دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:56 ب.ظ http://mardemordad.blogfa.com

نه... چیز زیادی نخواسته بود.

......... جمعه 4 دی‌ماه سال 1388 ساعت 03:40 ب.ظ

سلام...
این لیست هزار و یک فیلمی که گذاشتید خیلی خوب بود... اما اسم بعضی فیلم ها توی این لیست اشتباه وارد شده بود...

سلام.
فکر نمی کنم اینجوری باشه که میگین.
میشه بهم بگین کدوم فیلم؟
راستی...این اصلا خوب نیست که کامنتتون اسم نداره.

.......... شنبه 5 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:33 ب.ظ

چرا می زنید؟
بچه زدن نداره خانم خوب...

توتوچی دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1388 ساعت 03:25 ب.ظ

خیلی وقت بود نمایشنامه نخونده بودم .... حالا خوندم lol
قلمتو دوست دارم مثل همیشه ...

سینا دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:15 ب.ظ http://sin-a.blogfa.com

اول این که مرسی. بعدشم این که چرا اینقدر نگارشت لفظ قلم و اهن و تلپه. چرا دیالوگ ها رو به زبون گفتار(شکسته) ننوشتی؟ ها؟ جواب بده!
دیالوگ نویسی کار لذت بخشیه. فرآیندیه که در اون آدم خودش رو چند شقه می کنه. خودش رو می زنه به پسر یا زن بودن. من تو این نمایشنامه ی اخیرم خودمو هشت شقه کردم. کار سختی بود. ولی تموم شد. (شایدم نه هنوز باید دست تو دماغش کنم)
راستی به نظر من سعی کن یه کم دیوونه تر باشی. یه کم خودتو بزنی به چتی. احساس می کنم موقع نوشتن یه کم خجالتی هستی. فکر می کنی اولین کسایی که میان نوشته ت رو می خونن پدر و مادرت هستند.

راستی راجع به پست های من هم نظر بذار. همه شون رو بداهه نوشتم. می بینی که منم آماتورم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد