!شرم ٬ شبنم‌ ٬ افتاده گی٬ رمه

آه ای حلزون ! از کوهستان فوجی بالا برو٬ ولی آرام آرام!

!شرم ٬ شبنم‌ ٬ افتاده گی٬ رمه

آه ای حلزون ! از کوهستان فوجی بالا برو٬ ولی آرام آرام!

اعتماد کن!

پارسال درست همین روز بود که چشم هایم گل مژه زد و من یکی یکی گل ها را چیدم برای تو ٬ اما خوب تو فرار کردی تا  خودِ آسمان و من هم رفتم وَرِ دلِ تنهایی ام و موهایش را هی بافتم و بافتم تا تو بدزدی اش که ندزدیدی. فقط پاورچین تا بالای دیوار خانه ی ما آمدی و نیوفتادی تا پاهایت کج شود.

حالا من اینجا چشم هایم برای تو سوسو می زند و حتی آخرین تابلوی سبز را نمی توانم ببینم ٬ چه برسد به اینکه تورا ببینم که زیرش ایستاده ای و برایم دست تکان می دهی...شاید هم تکان ندهی.

خلاصه من اینجا بدجوری دنیا را بغل گرفته ام...حالا چه با تو٬ چه بی تو!



پ.ن: احساس می کنم کاملا توانایی ام را برای دوست شدن با آدمها از دست داده ام.

آدمهایی از هر قماش.  آن هم درست الان که این همه به «دوست» احتیاج دارم.


پ.ن.ن: این جای جدیدی که می روم را یک دنیا دوست دارم . حتی اگر هیچ جا هم قبول نشوم.


پ.ن.ن.ن: دلم یک دریا آب خنک می خواهد.