!شرم ٬ شبنم‌ ٬ افتاده گی٬ رمه

آه ای حلزون ! از کوهستان فوجی بالا برو٬ ولی آرام آرام!

!شرم ٬ شبنم‌ ٬ افتاده گی٬ رمه

آه ای حلزون ! از کوهستان فوجی بالا برو٬ ولی آرام آرام!

پیرزن حدود ۷۰ــ۸۰ ساله به نظر می رسد. گوشه ی خیابان در کورترین نقطه ی آن نشسته و بی اینکه چیزی بگوید دست فروشی می کند .

به سمتش می روم و سرک می کشم: 

پیرتر از چیزی است که حدس می زدم...موهای کم پشت اش رنگ حنا دارد٬ دستانش پر است از لکه های قهوه ای و یک جای سوختگی روی مچ دست چپش. 

وسایلی که می فروشد را نگاه می کنم٫ ناگهان چیز آشنایی نگاهم را می دزدد: 

قسمتی از جسم من آنجاست! 

اما هرچه می کنم نمی فهمم چیست از من که آنجا حراج شده. دستم را روی صورتم می کشم٬ نه اینجا همه چیز سرجایش است. دردی هم جایی ندارم. اما خوب می دانم این جنس کوچک که آنجاست قسمتی از جسم من است. 

جرات می کنم و سمت بساط بی رونقش می روم. هیچکس جز من آنجا نسیت و پیرزن بی خیال و مطمئن روی زمین نشسته. نزدیکش می ایستم٬ می پرسم : « این چند؟ » و با دست جسم تک افتاده را نشان می دهم. 

نگاهم می کند٬ چشمانش را ریز می کند و ناگهان انگار از خشمی شدید می لرزد٬ دستش را دراز می کند و جنسی را که نشان داده ام را از روی زمین می قاپد و لای چادر رنگ و وارنگش اش می چپاند و بی اینکه نگاهم کند می گوید :« کدام؟ » 

بی حالت نگاهش می کنم . روی بساطش خم می شود و چهار طرف پارچه را روی هم جمع می کند و به زحمت از جایش بلند می شود و بی اینکه نگاهم کند می گوید : « من اصلا دیگه بساط ندارم .»  و لنگ لنگان دور می شود. 

بدنم کمی می لرزد ٬ همان جا روی زمین می نشینم. احساس کسی را دارم که نیمی ار جسمش را پیرزن دست فروش ۷۰ ــ۸۰ ساله ای لای بقچه ی زرد رنگش برده باشد!   

 

 

پ.ن : گاهی می خواهم تمام مرزها و چارچوب ها را در هم شکنم ! 

 

بعد نوشت : آنها که این پست را خوانده اند...نگاهی به کامنت ها بیاندازند...مرسی!

نظرات 15 + ارسال نظر
شیما یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:33 ب.ظ http://shima52.blogfa.com

یخ کردم گل سانا.... نوشتت شبیه بعضی خواب های من بود...

خاموش دوشنبه 11 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:30 ب.ظ http://www.khamoosh135.blogfa.com

خوشحالم که تردید نکردم و بلاگت را باز کردم و خواندم! همیشه خوب باشی! همیشه خوش بنگاری

مهرداد جلال احمدی سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:23 ق.ظ http://www.hatch.blogfa.com

ایده زیبا...بسیار زیبا...لذت بخش بود/ است!...
گل سانای عزیز...
توقف دلپذیری بود...با حجمی از حسی که از کامنت زیبات گرفتم جمع ببندی یک دنیا حس خوب به تو بدهکارم...
به امید شعر و داستان...
.

مهرداد ج.ا سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:25 ق.ظ

حس خوبی دارم از تو...بی شک...لبخند

خودم (گل سانا) چهارشنبه 13 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:33 ب.ظ http://www.rameh.blogsky.com

مکان: محل کارم یکی از کوچه های میدان ولیعصر
زمان: امروز
موبایل هامان قطع شده.
کوچه یک لحظه آرام نمی گیرد...یا صدای موتور...یا صدای شعار ...
اینجا بعضی از آدمها شبیه هیولا هستند!
یکی از هیولاها سر یک زن چادری فریاد می کشد که : رودباش برو گمشو!
چندتا از هیولاها با باتوم روی در خانه ای می کوبند که درش باز است.
امسال سال 1984نیست؟

شاه آمفاکتوس سوم شنبه 16 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:56 ق.ظ http://8hellion8.blogfa.com

در بساطش نشانی از ما ندیدی ... همه ما گمشده ای داریم که پیدا نیست !!!

حمیدرضا هندی شنبه 16 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 06:30 ق.ظ http://back-to-the-future.blogfa.com

۱. ممنونم که به وبم اومدی
۲.خوش به حالت که لااقل نشانی از گم شده ات داری زیر چادر پیرزن ولی من نمی دانم گمشده ام را کجا گم کردم.. کجا برایم گمش کردند.. نمی دانم چیست ولی می دانم که هر چه هست سخت احتیاجش دارم
۳. برقرار باشی و سبز و همینطور موفق

مانی یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 05:08 ب.ظ http://www.maani2.blogfa.com

در حالی که داشتم واژه واژه این قصه را می خواندم، حس عجیبی داشتم مثل اینکه کسی داشت یکی یکی سنگ ها را از کوله پشتی من بیرون می آورد.

متی فیلسوف دوشنبه 18 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:46 ق.ظ http://www.matarsak123.blogfa.com

واقعن حیرت برانگیز است لا اقل برای یه روانی که فعلن این پاینه و داره دنبال خودکارش میگرده یا چه میدونم دنبال یکی که...
نوشته هات نگرانم کرد . دیگه تحمل قبول کردن واقعیت های نو رو ندارم . به نظر تو آدم اگه مجبور بشه به چیزای جدید فکر کنه خوبه یا بد؟

نقطه ی مشترکمان را که گرفتند. دنیایم را خراب کردند. ذهنیتم را شکستند. همین امروز و فرداست که رگم را میزنم.
دست از سرم بردار... برای همیشه

مثل دو سال پیش.
پارسال
چند ماه پیش
شاید برای همیشه

مانی پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:56 ب.ظ http://www.maani2.blogfa.com

به خاطر کامنت پر مهر و پر از احساس قشنگ ات ممنونم خوشحالم کردی گل سانای عزیز.

شیما جمعه 22 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:28 ق.ظ http://shima52.blogfa.com

من هم... یه عالم!

سیگار یکشنبه 15 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:17 ق.ظ

و این گل سانا نبود که اون خوابو دید . . .

سینا دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:00 ب.ظ http://sin-A.blogfa.com

بازم مرسی. نوشته ی قشنگ و شسته رفته ایه. ولی سوالی که پیش میاد اینه که ایده رو از کجا آوردی؟ یا بهتر بگیم که اولین کسی که از این فرم استفاده کرده کیه. ببین فرم نوشته ی تو در این متن چون حالت خواب وار و رویایی ای داره بهتره بگیم سوررئاله.
مثال برات می زنم. فیلم سگ آندولسی. که خواب بعدازظهر سالوادور دالی و لوییس بونوئل هستش. کاملا پره از کارهایی که تو توی داستانت انجام دادی.
اما برگردیم سر همون سوال من. ایده رو از کجا بلند کردی خانوم گل سانا؟ احتمالا شما یک کتاب نخوندین که اسمش بوف کوره؟ و در اون داستان شخصیتی نیست موسوم به پیرمرد خنزرپنزری؟ و در بخش اول داستان گلدان راغه که هویت راوی داستانه رو بهش نمی ده؟ و در بخش دوم گلدان رو برنمی داره و فرار نمی کنه؟ ها؟ جوابشو برام بنویس. من هم پیش اومده برام که تقلید کنم بدون این که بدونم از کی. و دیگران به من گوشزد کرده باشند. راستی یه بار دیگه بوف کور رو بخون و با نوشته ی خودت مقایسه کن.

شب سه‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1388 ساعت 05:22 ب.ظ http://aanjaa.persianblog.ir

توی ادوارد براون یک پیرزن دست فروش بود (هست؟) که کتاب های جامعه شناسی میفروشه. هر موقع می دیدمش (می بینمش) یاد این نوشته می افتم/

سیگار و اسپرسو سه‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:27 ب.ظ http://sigaroespersu.persianblog.ir

چه سرد بود... و چه دوست داشتنی...
کاش میدونستم اون چیز گمشده چی بوده..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد