!شرم ٬ شبنم‌ ٬ افتاده گی٬ رمه

آه ای حلزون ! از کوهستان فوجی بالا برو٬ ولی آرام آرام!

!شرم ٬ شبنم‌ ٬ افتاده گی٬ رمه

آه ای حلزون ! از کوهستان فوجی بالا برو٬ ولی آرام آرام!

گفته بودم چو بیایی...

زنگ در را که می زنم مثل همیشه صدای گام های بلندش را می شنوم. چند ثانیه ای پشت در ایستاد و انگار گوشش را به در فشار داد. در را باز کرد. 

سلام نکردم. دستم را محکم فشرد. 

توی اتاقش که رفتم روی بزرگترین مبل خانه اش می نشینم٬ مثل همیشه. 

می نشیند روبروی من و کتابی را ورق می زند و زیر لب غر می زند که یادش نمی آید که کتاب را خوانده یا نه. چند دقیقه ای چنان می نشیند که انگار من آنجا نیستم . 

بعد بلند می شود و گیتارش را می آورد٬ مینشیند و کوک سیمهایش را عوض می کند. 

میگوید : «برات Miller Dance رو میزنم. » و مثل همیشه اسم دِفایا را اشتباه می گوید . 

تمام فراز و نشیب های قطعه را آنقدر خوب می زند که نمی فهمم کل آهنگ را دو بار بی وقفه می زند. 

آهنگ را که تمام می کند برایش دست نمی زنم . اما خوب می داند که خیلی ساز زدنش را دوست دارم. 

بلند می شود و می رود از توی یخچالش یک لیوان شیر برایم می آورد ٬ بدون اینکه بپرسد که دوست دارم یا نه . و من هیچ وقت خدا برایش توضیح نمی دهم که من شیر دوست ندارم! 

 

 

پ.ن : روزی کسی بود که مرا بانوی گیسو کلاغی صدا میزد و با صدای بلند می خندید. 

حال می خواهم نباشد . می خواهم مرا به نام نخواند. 

کاش اینجا نیاید٬ اما اگر آمد: 

دوست روزهای گذشته! خوب باش! خوش باش! فقط...فقط مرا به نام نخوان! 

 

بعد نوشت: چیزی که توی پ.ن نوشتم هیچ ارتباطی با متن نداره.